نازنینم روزهایمان بی محابا در حال عبور است و من نگران از آینده مبهم...... نگران از اینکه تو چه میشوی،ما چه میشویم و.....هراسان نگاهت میکنم ودر ذهن روزهای سخت و آسانمان را مرور می کنم مثل یک فیلم کوتاه میترسم مادر....میترسم برای دوست داشتنت زمان کم بیاورم...میترسم ثانیه ها بگذرن و روزمرگی هایم ازخاطرم پاک کند کودکی ات را...... نگاهم میکنی...پاک،معصوم و عاشقانه و به من میخندی به هراس هایم و دلخوریهام آرام درگوشت میگویم بـــــه چــــه میـــخنــــــــدی تـــــو ؟ بــــه نـگـاهـــــم کــــه مـسـتـــــــانــــه تـــو را بــاور کــــرد یــا بـــه افـســـــــــونـگــــری چـشـــــمـانت کــه مـــرا ســـوخت و خــاکـسـتـــــر کــــ رد...